بسم الله الرحمن الرحیم
تازگی ها چقدر مهربانتر شده ای.
چقدر عاشقتر.
تو که ان همه عاشق بودی حالا جور دیگری
و من هر روز خوشبخت تر از روز پیش
اگرچه از در و دیوار برایمان دستورالعمل زندگی میریزد و خوشبختی را معنا می کنند
ولی این تنها خودمان هستیم که می دانیم چگونه خوشبختیم.
تازگی ها زود رنج تر شده ام ولی تو صبور تر و مهربانتر از همیشه.
حتی در برابر اظهارنظرهای دیگران در معنای خوشبختی.
خوشبختی ما داشتن فلان خانه مثل فلانی نیست.
یا دکترای هواشناسی مثل فلانی.
یا پزشک بودن ان هم برای درامدش.
خوشبختی ما همین دیشب بود.
یادت هست.
منتظرم بودی تا نمازم را بخوانم.
زهرا روی دستانم خوابش برده بود. برایم زیارتنامه خواندی و یک شب سرد را قدم زدیم تا حرم.
حبیبم.
حوصله بعضی حرف ها و ادم ها را ندارم.
ولی هر روز اشتیاقم برای با تو بودن صد چندان است.
برایم حرف بزن.
که فقط تو مانده ای که در کنارت شادترم.
دوستت دارم
نویسنده : باغبان » ساعت 11:3 صبح روز شنبه 89 آبان 22
بسم الله الرحمن الرحیم
برای تو می نویسم.
برای تو می نویسم همسرم.
همدم تنهایی و غمم.
یادت هست روزهایی تنهاییمان را؟
زندگی سیری فرسایشی دارد که فقط یاداوری ان روزها مانع شتاب بی توقف ان است.
همسرم
دلم برایت تنگ شده به اندازه همان روزهایی که هردو دور از هم در فراق بودیم.
نمی دانم چرا.
همین جا هستی
شاید چند قدم انطرف تر ولی چنان دلتنگم که گویی فرسنگ ها فاصله داریم.
همسرم
این نوگل باغ زندگیمان در میان بازوان تو و من رشد کرده
ببین چه زود بزرگ شده و قد کشیده
ولی هنوز مثل قدیم ها دلم زود به زود برایت تنگ می شود.
اصلا تازگی ها زودرنج تر و حساس تر از پیشم.
حالا تو پدر دخترم هم هستی.
جدای از اینکه همراه و همسفرم بودی.
خدای من
ما را لایق همدیگر قرار بده و هردو مان . . . نه هر سه مان را لایق بندگیت
خدایا به خوبی و پاگی گل باغ زندگیمان ما را عاشق هم قرار بده.
امین
نویسنده : باغبان » ساعت 12:59 صبح روز دوشنبه 89 مهر 26
بسم الله الرحمن الرحیم
این بار امده ام .
اما حالا مادرم.
در باغ زندگیمان حالا نوگل شادابی داریم که در پس طوفانهای حوادث پر معنای این سالهای زندگی هدیه گرفته ایم.
روزهایی که تازه غنچه ای شکننده بود و چندین ماه مراقبت مطلق از ان.
روزهای سخت دوری از نو گلم در ابتدا و حالا نشاطی وصف ناشدنی در نگاهش که روز به روز بر ان افزوده می شود و من و پدرش سرشار از حضورش در کنارمان.
خدای من
خدای خوب و مهربان من
حافظمان باش.
نویسنده : باغبان » ساعت 7:15 عصر روز یکشنبه 89 مهر 25
همیشه آرزویم خانهای بود با صفا و رویایی، با باغی کوچک و زیبا که در لحظههای ناب زندگی خاطرههایم در گوشهای از آن رقم میخورد.
آرزویم باغکی بود که با وجودش بهار ها شکل بهار بود و تابستانها عطر تابستان میداد و پاییزش هزار رنگ و زمستانش زمستانی بود.
نه اینکه هر روز و هر فصل در و دیوار جامد خانههامان یک رنگ و یک عطر و یک شکل. شاید آرزوهایم یک روز واقعیت یابد ولی شادم که در همین اتاقهای کوچک خانهمان توانستهایم روزهامان را رنگ بزنیم و بهار و تابستان داشته باشیم. با مهر با محبت!
نویسنده : باغبان » ساعت 4:46 عصر روز جمعه 87 شهریور 1