برای تو مینویسم.
برای تو که آمدی به دنبال من و سرنوشت من!
آمدی روزهامان را باهم قسمت کنیم!
آمدی لحظههامان را به اشتراک بگذاریم.
خندههامان را برای هم با زبان بی زبانی تفسیر کنیم!
اشکهامان را برای هم تعبیر کنیم.
حبیب!
آمدی در روزهای تنهایی من تا برایم یک عالمه شعر با هم بودن بخوانی!
اصلا آمدی تا من و تو شاعر شویم با مطلع تکراری شعر محبت.
شاعر تک ترجیع بند عالم خودمان "دوستت دارم"
آمدی آن روزهایی که با صدایی بیصدا میخواندمت.
گرچه نمیشناختمت به دنبالت بودم.
همه جا سرک میکشیدم تا شاید تو را که نمیدانستم کیستی بیابم. و آن وقت آمدی.
یادت هست اواخر اسفند آن سال را؟
آن راهرو های خاطره انگیز را به خاطر داری؟ آن روزهای بارانی و آفتابی را؟ آن پل کوچک دور دست ها را؟
یادت هست صبحهای روشن و غروبهای دلگیر جدایی را؟
با آن چتر خاکستریات منتظرم بودی تا زود مرا در پناه چتر محبتت جا دهی که خیس نشوم از بارش تنهایی.
ولی باز هم زیر همان چتر خاکستری خیس بارش رحمت خدا بودیم. گاهی خیش اشک از نا باوری رسیدنمان.
برای تو مینویسم تا باز هم خلاصه بگویم که دوستت دارم.