سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تابستان 1387 - باغ من



درباره نویسنده
تابستان 1387 - باغ من
باغبان
بسم‏الله‏الرحمن‏الرحیم --- باغچه‏ای دارم پر از گل‏های امید و آرزو. آسمانی آبی سقفش و زمینی با کرامت فرشش.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تابستان 1387
بهار 1387


لینکهای روزانه
روی میز آشپزخانه [5]
کارگاه آشپزسازی
پارسی بلاگ [2]
یک بانوی مسلمان [1]
گل باغ زندگیمون 2 [1]
گل باغ زندگیمون 1 [1]
سایت متنوع تبیان [23]
[آرشیو(7)]


لوگوی وبلاگ
تابستان 1387 - باغ من

آمار بازدید
بازدید کل :26865
بازدید دیروز : 5
بازدید امروز : 7
 RSS 


نویسنده : باغبان » ساعت 8:27 عصر روز جمعه 87 مرداد 18




نویسنده : باغبان » ساعت 8:24 عصر روز جمعه 87 مرداد 18


my garden

نویسنده : باغبان » ساعت 8:23 عصر روز جمعه 87 مرداد 18




نویسنده : باغبان » ساعت 7:45 عصر روز سه شنبه 87 مرداد 15


 



نویسنده : باغبان » ساعت 4:10 عصر روز شنبه 87 تیر 22


برای تو می‌نویسم.
برای تو که آمدی به دنبال من و سرنوشت من!
آمدی روزهامان را باهم قسمت کنیم!
آمدی لحظه‌هامان را به اشتراک بگذاریم.
خنده‌هامان را برای هم با زبان بی زبانی تفسیر کنیم!
اشک‌هامان را برای هم تعبیر کنیم.
حبیب!
آمدی در روزهای تنهایی من تا برایم یک عالمه شعر با هم بودن بخوانی!
اصلا آمدی تا من و تو شاعر شویم با مطلع تکراری شعر محبت.
شاعر تک ترجیع بند عالم خودمان "دوستت دارم"
آمدی آن روزهایی که با صدایی بی‌صدا می‌خواندمت.
گرچه نمی‌شناختمت به دنبالت بودم.
همه جا سرک می‌کشیدم تا شاید تو را که نمی‌دانستم کیستی بیابم. و آن وقت آمدی.
یادت هست اواخر اسفند آن سال را؟
آن راهرو های خاطره انگیز را به خاطر داری؟ آن روزهای بارانی و آفتابی را؟ آن پل کوچک دور دست ها را؟
یادت هست صبح‌های روشن و غروب‌های دلگیر جدایی را؟
با آن چتر خاکستری‌ات منتظرم بودی تا زود مرا در پناه چتر محبتت جا دهی که خیس نشوم از بارش تنهایی.
ولی باز هم زیر همان چتر خاکستری خیس بارش رحمت خدا بودیم. گاهی خیش اشک از نا باوری رسیدنمان.
برای تو می‌نویسم تا باز هم خلاصه بگویم که دوستت دارم.

 



نویسنده : باغبان » ساعت 1:17 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20


یک روز در راه برگشتن از باشگاه ورزشی با دوستی هم کلام شده بودم؛ از خودم گفتم و از او، همسرم را می‌گویم.
دلم می‌خواست بی آنکه بدانم مخاطبم کیست از آن احساس خوشی که در این سالها در سراسر زندگی‌ام جاری بوده بگویم! نه بلکه بسرایم.
ولی هراس قریبی باز هم در مجودم دوید.یک لحظه بود ولی جای پایش هنوز روی روحم هست. ترسیدم! از زوال این روزها و خزان این باغ سر سبز.
چکار باید کرد در هجوم نا باوری عاشقی و مهر!؟ باورم هست ولی روزگار می‏گوید شاید مثل باغ‏های دیگر باغ کوچک من هم دستخوش طوفان‏ها شاید بشود...
ولی چه خوب گفت لسان الغیب که:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان          نگاه دار سر رشته تا نگهدارد
اگر سر رشته محبت را از دست ندهیم این شرب مدام هست و هست.



نویسنده : باغبان » ساعت 1:10 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20


my garden
اسیر بودم!
اسیر خودم و ناتوانی روحم.
اسیر سجن دنیا و ما فیها.
ولی انگار به نگاهی، به نیم نگاهی دیوارها شکست و پرده‏ها فرو افتاد!
آسمانی ورا روی پرنده دل شکسته روحم پدیدار شد که مدت‏ها بود خواب‏های شبانه و رویاهای روزانه‏ام شده بود.
ولی کدام جرات و جسارت می‏تواند بال‏های فرتوتم را از هجوم بی‏پروازی رها کند؟
کدام بی‏پروایی مرا از بی‏پروازی نجات می‏دهد؟
به خود آمده‏ام و در تکاپویم که به‏ تو برسم.
یاد روزگار عاشقیم بخیر!
من بودم و دل و تو!
آه!
آه که گاهی چقدر زود دیر می‏شود!
آیا باز هم آغازی دیگر است؟
یادم هست آن روزهای بکر جستجوی خود خودم را!
هرچه به دنبال خودم می‏گشتم او را می‏یافتم!
هر جا نشانی خودم را می‏جستم به او می‏رسیدم!
باورم شد که تو می‏خواهی و بس، حتی در هجوم ناخواستن دیگران و این بس بود.
و حالا که پنج سال از آن روزها می‏گذرد و من و او چون یک روح در دو کالبد در کنار هم در سایه امن عنایتت روزگار می‏گذرانیم و در باغ کوچکمان درخت دعا می‏کاریم و میوه اجابت برمی‏چینیم،

باورم هست که تو خواسته‏ای و بس!



نویسنده : باغبان » ساعت 11:30 صبح روز شنبه 87 تیر 8


 

خدای من! خدای خوب و مهربان من!
همسرم را به تو می‏سپارم!
دریابمان!
ما بینوایان را دریاب دریاب!



نویسنده : باغبان » ساعت 7:35 عصر روز جمعه 87 تیر 7


خدایا!
می‏خواهم دوباره برگردم!
بسویت بیایم !
مرادریاب



نویسنده : باغبان » ساعت 8:18 عصر روز شنبه 87 تیر 1


<      1   2