برای تو مینویسم.
برای تو که آمدی به دنبال من و سرنوشت من!
آمدی روزهامان را باهم قسمت کنیم!
آمدی لحظههامان را به اشتراک بگذاریم.
خندههامان را برای هم با زبان بی زبانی تفسیر کنیم!
اشکهامان را برای هم تعبیر کنیم.
حبیب!
آمدی در روزهای تنهایی من تا برایم یک عالمه شعر با هم بودن بخوانی!
اصلا آمدی تا من و تو شاعر شویم با مطلع تکراری شعر محبت.
شاعر تک ترجیع بند عالم خودمان "دوستت دارم"
آمدی آن روزهایی که با صدایی بیصدا میخواندمت.
گرچه نمیشناختمت به دنبالت بودم.
همه جا سرک میکشیدم تا شاید تو را که نمیدانستم کیستی بیابم. و آن وقت آمدی.
یادت هست اواخر اسفند آن سال را؟
آن راهرو های خاطره انگیز را به خاطر داری؟ آن روزهای بارانی و آفتابی را؟ آن پل کوچک دور دست ها را؟
یادت هست صبحهای روشن و غروبهای دلگیر جدایی را؟
با آن چتر خاکستریات منتظرم بودی تا زود مرا در پناه چتر محبتت جا دهی که خیس نشوم از بارش تنهایی.
ولی باز هم زیر همان چتر خاکستری خیس بارش رحمت خدا بودیم. گاهی خیش اشک از نا باوری رسیدنمان.
برای تو مینویسم تا باز هم خلاصه بگویم که دوستت دارم.
یک روز در راه برگشتن از باشگاه ورزشی با دوستی هم کلام شده بودم؛ از خودم گفتم و از او، همسرم را میگویم.
دلم میخواست بی آنکه بدانم مخاطبم کیست از آن احساس خوشی که در این سالها در سراسر زندگیام جاری بوده بگویم! نه بلکه بسرایم.
ولی هراس قریبی باز هم در مجودم دوید.یک لحظه بود ولی جای پایش هنوز روی روحم هست. ترسیدم! از زوال این روزها و خزان این باغ سر سبز.
چکار باید کرد در هجوم نا باوری عاشقی و مهر!؟ باورم هست ولی روزگار میگوید شاید مثل باغهای دیگر باغ کوچک من هم دستخوش طوفانها شاید بشود...
ولی چه خوب گفت لسان الغیب که:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگهدارد
اگر سر رشته محبت را از دست ندهیم این شرب مدام هست و هست.
اسیر بودم!
اسیر خودم و ناتوانی روحم.
اسیر سجن دنیا و ما فیها.
ولی انگار به نگاهی، به نیم نگاهی دیوارها شکست و پردهها فرو افتاد!
آسمانی ورا روی پرنده دل شکسته روحم پدیدار شد که مدتها بود خوابهای شبانه و رویاهای روزانهام شده بود.
ولی کدام جرات و جسارت میتواند بالهای فرتوتم را از هجوم بیپروازی رها کند؟
کدام بیپروایی مرا از بیپروازی نجات میدهد؟
به خود آمدهام و در تکاپویم که به تو برسم.
یاد روزگار عاشقیم بخیر!
من بودم و دل و تو!
آه!
آه که گاهی چقدر زود دیر میشود!
آیا باز هم آغازی دیگر است؟
یادم هست آن روزهای بکر جستجوی خود خودم را!
هرچه به دنبال خودم میگشتم او را مییافتم!
هر جا نشانی خودم را میجستم به او میرسیدم!
باورم شد که تو میخواهی و بس، حتی در هجوم ناخواستن دیگران و این بس بود.
و حالا که پنج سال از آن روزها میگذرد و من و او چون یک روح در دو کالبد در کنار هم در سایه امن عنایتت روزگار میگذرانیم و در باغ کوچکمان درخت دعا میکاریم و میوه اجابت برمیچینیم،
باورم هست که تو خواستهای و بس!
خدای من! خدای خوب و مهربان من!
همسرم را به تو میسپارم!
دریابمان!
ما بینوایان را دریاب دریاب!
خدایا!
میخواهم دوباره برگردم!
بسویت بیایم !
مرادریاب