اسیر بودم!
اسیر خودم و ناتوانی روحم.
اسیر سجن دنیا و ما فیها.
ولی انگار به نگاهی، به نیم نگاهی دیوارها شکست و پردهها فرو افتاد!
آسمانی ورا روی پرنده دل شکسته روحم پدیدار شد که مدتها بود خوابهای شبانه و رویاهای روزانهام شده بود.
ولی کدام جرات و جسارت میتواند بالهای فرتوتم را از هجوم بیپروازی رها کند؟
کدام بیپروایی مرا از بیپروازی نجات میدهد؟
به خود آمدهام و در تکاپویم که به تو برسم.
یاد روزگار عاشقیم بخیر!
من بودم و دل و تو!
آه!
آه که گاهی چقدر زود دیر میشود!
آیا باز هم آغازی دیگر است؟
یادم هست آن روزهای بکر جستجوی خود خودم را!
هرچه به دنبال خودم میگشتم او را مییافتم!
هر جا نشانی خودم را میجستم به او میرسیدم!
باورم شد که تو میخواهی و بس، حتی در هجوم ناخواستن دیگران و این بس بود.
و حالا که پنج سال از آن روزها میگذرد و من و او چون یک روح در دو کالبد در کنار هم در سایه امن عنایتت روزگار میگذرانیم و در باغ کوچکمان درخت دعا میکاریم و میوه اجابت برمیچینیم،
باورم هست که تو خواستهای و بس!